کاش میشد و همه چیز رو فراموش میکردم...گذشته،
لرزیدن ها حبس شدننفسها......کی تموم میشه؟؟؟
خفه شدن ها ،گریه نکردن ها ، سکوت.... سکوت.....
آخ که چقدر دنبال سکوت از نوع سکوت گشتم ولی نیافتیم
.......سکوت از نوع ترسخفقان تا دلت بخواد پیدا کردم .......
اصلا زندگی من از این سکوتها پر شده... اینآخرا دیگه به زور میرفتم دانشگاه
(امتحانهای کوفتیمون هم تموم شد).....قدمها موبه زور بر میدارم...
روزای سرد و زشت دانشگاه تموم شد(تقریبا)
،روزایی که با خنده هامون و با شیطنتهامون اون و زنده نگه میداشتیم....
روزای تعطیلی به اندازهء یک ساعت طول میکشه .....
حالم از هر چی دانشگاه_ به هم میخوره ....تا کی خرد شدن رو تحمل کنم؟؟؟
دلم برای یه خواب درست و حسابی وبدون کابوس تنگ شده..
با جزوه ها و کتابهای خوانده نشده چیکار کنم؟هر طور شده باید سال
دیگه از اینجا برم ( با وجود تمام وابستگیهام و دلبستگیهام)
باید خودم رو از این باطلاق و این پوچی که ذره ذره وجودم رو گرفته نجات
بدم.میترسم با این همه پوچی یه روز برسه و من به جای مرحوم هدایت
کف آشپزخانه جان بدم...اونوقت رها میشم...رهای رها...
میرم اون بالا و بقیه رو میبینم( اونوقته که با تمام وجود حقارت گذشتم رو
میکنم)... اونوقته که میفهمم ما تو چشمخدا چقدر کوچیک بودیم......
حس این آدمای حقیر تمام زندگیشون یه تصور زیبا ازخودشون دارن....... واقعا
مزخرفه....
[ پیشکشی خوم]
یه کمی فونت کوچیک کن بفهمیم
به ما هم سر بزن