دیروز بدجوری احساس زنده بودن بهم دست داده بود... مدتها بود که
اینطوری احساس زنده بودن نکرده بودم....یه حس غریبی بود.مدتها بود
که از این احساسها دور شده بودم و همسفر مرگ شده بودم. یکی ،
دو ساله که بدجوری توی پوچی و سکوت خودم غوطه میزدم...یکدفعه
چیزی در من جوشید که تو هنوز زنده ای و زنده ای و زنده ای..........
آره ، متوجه شدم که هنوز نفس میکشم... دیروز کمی با خودم خلوت
کردم، متوجه یه چیزی شدم...اینکه: چندین ماهه که من و دوستان
( ئاسو ، کفسان) داریم تو یه خلا زندگی میکنیم که بوی تعفن داره.
توی حباب ساختگی زندگی میکردیم(که فکر میکنم حباب من دیروز ترکید).
ما مدتها بود که تو سکوت چندشناک خودمون غرق شده بودیم....و کسی
نبود که این سکوت و بشکنه و ناجی ما بشه.....
دوستان در آینده نزدیک میخوام
یه کتاب خیلی مزخرف و معرفی
کنم........منتظر باشید....
سلام ساقی جون
مرسی که به منم سر زدی
اگه دوست داشتی میتونی آیدیمو اد کنی که هر وقت آپ کردی به منم خبر بدی
هر وقت تازه نوشتی!
بای