به سقف خیره شده بودم؛سقف چهره محو شده ای داشت؛گوشه پتو بین
دندانهایم احساس فشار میکرد. قطرات گرم اشک از گونه ام سرازیر میشد و
میغلتید و از گوشهایم میگذشتند...گرمای وجودشان را با سخاوت تمام به
من میبخشیدند....
از دلسوزی سقف و دیوارهای اطاقم خسته شده بودم؛ دوست داشتم بدون
هیچ زحمتی بلند شوم و انتقام همه این سالهای تنهایی را از دیوارهای اطاقم
بگیرم..... ولی نه ؛ آنها تنها سنگ صبورهایم در طی این ۵ سال بودند.....
اگر سقف و دیوارهای اطاقم از من برنجند دیگر کسی را ندارم که وقت تنهایی
به آنها زل بزنم.........چه کسی به اندازه آنها سنگینی نگاه مرا تحمل خواهند
کرد
********************************************************
...صدای مامان و بابا از درهای بسته میآمد و به گوشم میرسید...به خداوندم
پناه بردم و پیوسته میگفتم:خدایا خدایا خدایا...فقط میخواستم فرار کنم؛
میخواستم کر شوم و چیزی نشنوم.....و خدای من مرا پناه نداد.شاید هم
داد ولی من نفهمیدم...با یک حرکت خود را به گوشی رساندم و به (کفسان)
پناه بردم(فقط میخواستم رها شوم)....او به من پناه داد ولی بغض لعنتی
گلویم به من اجازه نداد....
در تمام عمر ناچیزم؛غرورم مانع زندگیم بود. آنروز که غرورم مرا تنها گذاشت؛
بغضم جانشین غرورم شد........
خوشا به حال مستان.........................
لحظه های عمر می گذرند ...
ثانیه ها ٬ دقیقه ها ٬ ساعت ها
و انسانها یکی یکی به کام مرگ کشیده می شوند
و این آرزوی منه اما دلیل نمیشه همرو به مرگ دعوت کنم
باید هر کسی راهشو خودش انتخاب کنه و اگر میبینی راه یک نفر زیاد واسش خوب نیست راه نمایی کنی به من همی شه میگن مرگ بده واسه همین همیشه این حرف رو به همه منعکس می کنم اما توی وجودم یه چیز دیگست !!! یه چیزی می خوام بدونم چند سالته یا حده عقل بدونم دختری یا پسر ؟ اگه واست موردی نداره بهم بگو خوشال می شم بدونم :) شاد و موفت باشی فعلا یا علی !!!