بی عنوان.....


در خانه فقیرانه خود من چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری ...که من چون تویی دارم  و تو چون خودی نداری...

      اما چه روزگاریست که ساقی التیام بخش تمام دردها باشد؛ ولی کس نباشد که بر دردهای او مرهمی نهد...
ساقی ۲۰ سال است که در این میکده تنهای تنهاست ...تمام   خمار شدگان پس از یک نشئگی مختصر  ساقی آزرده دل  را با تمام رنجهایش تنها میگذارند...و دیگر نمیآیند...دیگر( می )هم بر زخمهای ساقی اثر ندارد...زخهای او همان زخمهاییست که سالهاست که روح او را به انزوا کشیده و در خود میتراشد...
امان از این زخمهای کهنهء ذهن من که مثل کرم تمام مغزم را؛ روحم را؛جسمم را  خورده اند....و تمام زندگی من میکده ای است به تاراج رفته...
              « ای پادشه خوبان ؛داد از غم تنهایی
               دل بی تو به ان آمد وقت است که باز آیی »